مانیار و بابایی
دیروز که من بیرون کار داشتم ، شما پیش بابایی موندی . می دو نی چه کار کرده بودی؟ بابایی برایم تعریف کرد : مانیار نشسته نشسته رفت کنار میز تلویزیون نشست . مانیار : بابه بابایی : بله پسرم مانیار :بابه بابایی : چیه بابا جون مانیار :بابه بابایی : (رفتم جلو و گفتم : چی می خوای ؟) مانیار : (یک سی دی کارتون که عکس باب اسفنجی داشته را به بابا دادی و گفتی : بابه تازه بابایی فهمید که شما او را صدا نمی کر...
نویسنده :
مامان پسرها
14:0